نویسنده: پاتریشیا اسپرینگبرگ
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی




 

 Orientalism
این اصطلاح که با کارهای انور عبدالمالک (Abdel-Malek, 1963) و ادوارد سعید (said, 1978) رواج یافت به معنای دیدگاه خاص شرق‌پژوهان یا مستشرقان نسبت به شرق است که نماینده و نمایانگر دیدگاه قدرت‌های استعماری قبلی است. دیدگاه «شرق‌شناسان» کلاسیک دیدگاه «مرکز» به «حاشیه» بود؛ دیدگاهی که شرق را «دیگری» می‌دید، و شکار و خوراک غرب فاتح و متمدن محسوب می‌کرد. سعید به خوبی نشان داده است که شرق‌پژوهان چه نگاهی به شرق داشته‌اند و اصطلاح «شرق‌شناسان» را به صورت فنی برای اشاره به دانشمندانی به کار می‌برد که درباره‌ی شرق مطالعه می‌کردند و شرق را قلمرو کاری متخصصی می‌دانستند که نقش او در جامعه این بود که آن را برای میهمان‌اش تفسیر کند. سلسله‌ی طولانی افکاری که از حکایت‌ها و خاطرات سفر نجیب‌زادگان اروپایی آغاز می‌شد و به رساله‌های مبلغان دینی یسوعی و آثار نمایندگان روشنگری غرب می‌رسید، در تکمیل این تصویر از شرق نقش داشت. اما شگفت‌آور نیست که روزهای اوج شرق شناسی با اوج‌گیری قدرت استعمارگری مقارن بود.
در واقع، می‌توان نشان داد که نگاه به شرق به مثابه صیدی که به چنگ غرب افتاده، و به مثابه «دیگری»، تا عهد باستان قدمت دارد و می‌توان در اشاره‌های ارسطو به «آسیایی‌های برده‌صفت» (در سیاست) و اندیشه‌های فیلسوفان و خطیبان یونانی درباره‌ی شاهنشاه ایران و این که چرا او بر مردم خود چونان بردگان حکومت می‌کند، ریشه‌های آن را پیدا کرد. با این که آشکار بود که در نظر یونانیان ایران باستان، مصر، بین‌النهرین و سوریه فرهنگ‌های قابل احترام و ارجمندی بود که خود را در رقابت با آلمان‌ها می‌دیدند، ولی در میان یونانیان نامعمول نبود که تاریخ را به قسمی بازنویسی کنند که گویی در نبردهای میان «تنومندان» و «بربرها» همواره آن‌ها پیروز می‌شدند. مثلاً افلاطون در تیمائوس و کریتیاس داستان آتلانتیس افسانه‌ای را بازگو می‌کند که تمدن آن با فوران آتشفشان ثرا نابود شده و اکنون تصور می‌رود کرت بوده باشد و افلاطون بر وجه تمثیل به آن اشاره می‌کند، به وضوح نتایج جنگ میان سپاهیان مصری رامس سوم و یونانیان را به نفع یونان معکوس می‌کند؛ آن هم افلاطونی که مشهور است به مصر سفر کرده و احتمالاً حدود سه سال آن جا مانده است و در چند جا به نیکی از مصر یاد کرده و مصریان را مخترع «عدد و حساب، هندسه و نجوم، و مهم‌تر از همه کتابت» (phaednus, 27c-d; philebus, 18 b-d) و دارای 10.000 سال سابقه‌ی استمرار در دین، هنر و قانون معرفی کرده است (Laws, 656-7). به ادعای افلاطون، مصر بهتر از خود یونانیان اسناد تاریخی مربوط به فجایع ناشی از فوران کوه ثرا را ثبت و ضبط کرده است (imaeus, 22-3). هرودوت، یعنی اصلی‌ترین مرجع باستانی ما درباره‌ی مصر و بین‌النهرین، معتقد بود که یونان خدایان و مناسک آیینی خود را از مصرف گرفته است و مخزن حکمت باستان بود (Herodotous, Histories, 2.44-5, 1972 edn, 146). با این که پلوتارک دیدگاه هرودوت را از بیخ و بن رد کرد و او را «پدر دروغ‌ها» یا «دوستدار بربرها» نامید که به غیر از یونانی‌ها بیش از حد ارج و احترام می‌گذاشت، خود او نیز در ایسیس و اوسیریس (plutarch, Moralia, bk 5) و آثار دیگرش نشان داد که به خوبی با فرهنگ‌های بسیار پیشرفته‌ی مصر و ایران باستان آشناست و آن‌ها را تحسین می‌کند.
در دوره‌ی احیای فرهنگ یونان باستان و رنسانس اروپایی قرن‌های چهاردهم و پانزدهم، همان‌طور که می‌توان انتظار داشت، نمی‌توان اثری از نگرش‌های بیگانه هراس یونانی‌ها پیدا کرد. این امر تاحدی به این دلیل است که رنسانس ایتالیایی بیش‌تر ملهم از روم بود تا از یونان، و به همین دلیل رنسانس ایتالیایی را می‌توان نوعی جنبش ملی‌گرایانه به حساب آورد. در دوره‌ی رنسانس اروپایی، شرق هنوز فاصله‌ی زیادی با لقب نکوهش‌آمیز «استبدادی» داشت، چون در این دوره اروپا چنان مفتون جاذبه‌ی قدرت در همه‌ی صور آن بود که در واقع شرق منبع الهام و سرمشق سیاسی اروپاییان شده بود. در واقع، نقش شرق در «احیای غرب» مفهوم متداولی بود که با گذشت زمان قوت بیش‌تری پیدا کرد. به نظر می‌رسد که نیکولو ماکیاولی نماینده‌ی اومانیست‌های رنسانس فلورانسی باشد که امپراتوری‌های شرق باستان را تحسین می‌کردند و ستایشگر تلاش‌های اسکندر کبیر برای فتح و بازسازی آن‌جا بودند. اومانیسم فلورانسی دین زیادی به دانش‌پژوهان بیزانس داشت که زبان یونانی و متون کلاسیک را به آن‌ها آموختند، و بعضی از آن‌ها خصوصاً جمیستوس پلتو در مدارس عربی تحصیل کرده بودند، همان‌طور که اومانیسم قرون وسطایی در مورد منابع غنی متون کلاسیک یونانی مدیون عرب‌ها بود.
دومین مرحله‌ی رشد «شرق شناسی» به منزله‌ی پدیده‌ای مشخص دقیقاً از پیدایش دولت- ملت‌های غربی از قرن شانزدهم به بعد، و سنت نظریه‌ی کلاسیک جمهوری که آن‌ها بر اساس آن به خود مشروعیت می‌دادند، آغاز شد. یکی از دستاوردهای مختص به این سنت نظریه‌ی سیاسی غربی این بود که سرزمین‌های وسیع پادشاهی‌های اروپایی غربی را «دموکراتیک» نامید و عرصه‌های سیاسی شرق را که به احتمال قریب به یقین پیشگام شکل‌های اجتماعی جمهوریتی بودند- نظام دو مجلسی، رأی دادن با برگه یا قرعه، فهرست عالیجنابانی که به مدت یک سال حق تصدی داشتند، نظام حقوقی و قضایی مبتنی بر قانون عرفی که در محکمه‌ها به آن استناد می‌شد- «استبدادی» نام‌گذاری کرد. نتیجه‌ی نهایی کار نظریه‌پردازان سیاسی‌ای مثل توماس هابز، جان لاک و جیمز هارینگتن، ژان بودَن، ژان ژاک روسو و منتسکیو به رغم تفاوت در جزئیات محتوای آثارشان این بود که مرزهای میان شرق و غرب، به مثابه تفاوت میان حکومت‌های استبدادی و نمایندگی، کاملاً تثبیت شود. مبارزه با سر پولیس (شهر) عرصه‌ای برای شکل‌گیری دولت‌های غربی شد. از میان شرایط مساعد می‌توان به این وضعیت خجسته اشاره کرد که کلیسا، که خود نهادی زاده‌ی شرق بود، و مسئولیت تعلیم و تربیت را در غرب برعهده داشت، نخبه‌هایی پرورانده بود که بر مبنای ادبیات خارجی، از یونانی و رومی تا خاور نزدیک باستان، تعلیم دیده بودند. ادبیات کلاسیک انبان سرمشق‌هایی بود که از آن‌ها الگو گرفته می‌شد، و بر این مبنا، گروه‌های پویای اوایل دوره‌ی مدرن در دولت‌های اروپای غربی پادشاهان خود را ترغیب می‌کردند و گاهی فشار می‌آوردند که شوراهای اشراقی خاندان خود را به مجالس نمایندگی به شیوه‌ی یونان و روم تبدیل کنند. موفقیت آن‌ها در این کار تا حد زیادی مرهون تهدیدهایی بود که از جانب مسلمانان، علیه آن‌ها وجود داشت و خصوصاً ترک‌های مخوف که در نبرد پواتیه از مرکز اروپا عقب‌نشینی کرده بودند و سنت‌ها و نهادهای آن‌ها دست بر قضا درست نقطه‌ی مقابل هرچیزی بود که اروپای غربی خود را نماینده‌ی آن می‌دانست.
پرونده‌ای که علیه شرق تشکیل شده بود به روشنی در نوشته‌های جیمز هارینگتن و ادوارد گیبن دیده می‌شود که «رخوت و تنبلی سوری‌ها و مصری‌ها» را با «استقلال و اتکاءِ به نفس نیرومند آلمان‌ها» مقایسه می‌کردند. منتسکیو نیز به سهم خود از ترک‌ها به عنوان لولوخورخوره‌هایی برای ترساندن لوئی چهاردهم از خطرات استبداد استفاده می‌کرد. با اوج‌گرفتن موج قوم‌مداری که بر پایه‌ی مرزبندی میان یونانی‌ها و بربرها را ترسیم می‌کرد به وجود آمد و این نبردِ تنومندان اوج تازه‌ای پیدا کرد. نظریه‌های اقلیم‌شناختی و نظریه‌هایی درباره‌ی حرکت مردم و خاستگاه‌های تمدن در فلات ایران، با هم ترکیب شد تا فرهنگ‌های هند و اروپایی را در مقابل فرهنگ‌های سامی قرار دهد و برتر بشمارد (Bernal, 1987). و از همین‌جا بود که زمینه برای «شرق شناسی» به مثابه گرایش حرفه‌ای و دانشگاهی نسبت به نظریه‌پردازی درباره‌ی شرق به مثابه «شیوه تولید آسیایی» نزد متفکران قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم پدید آمد، متفکران پرنفوذی همچون جیمز میل در تاریخ هند بریتانیایی، جان استوارت میل در رسائل و گفتارها، کارل مارکس و آنتونیو گرامشی. این عقیده که شهرهای شرقی با شهرهای غربی باستانی یا قرون وسطایی متفاوت بودند، چون بر اساس «اردوگاه نظامی» شکل می‌گرفتند، و این که جامعه‌ی شرقی که هند مثال اعلای آن است، به دلیل بی‌تغییری فاقد «تاریخ» است (نظر کارل مارکس در گروندریسه و سرمایه)، تصوراتی از عقب‌ماندگی و ایستایی و جمود را ترکیب کرد که از جامعه‌ی غربی طبق دیدگاه‌های داروینیسم اجتماعی حمایت می‌کرد و موجب مشروعیت طرح‌های استعماری قدرت‌های غربی در قرن نوزدهم می‌شد.
بدون شک حقیقت این است که عقاید کلیشه‌ای شرق‌شناسان که جهان سوم را در مقایسه با جهان اول تحلیل می‌کنند، بخش بزرگی از «ادبیات توسعه» را آلوده ساخته است. گواه این امر خود «مفهوم توسعه نیافتگی» و تمایل به نسبت دادن خلق و خوی ملی در تشخیص ضعف‌های سیستمی، و انتقال دربست نهادهای غربی به عنوان نوشداری سیاسی و اقتصادی به این کشورهاست. شرق‌شناسی شکلی از نژادپرستی است که در قرن‌های نوزدهم و بیستم، همچون روزهای طلایی امپریالیسم رومی، پشتوانه‌ی نهادی نیرومندی در ساختارهای اجرایی استعماری و نواستعماری داشته است. به این ترتیب بخش‌هایی مثل «اداره‌ی مستعمرات» که روزی «بار مردم سفید» را بر دوش می‌کشید جای خود را به بنگاه‌های کمک بین‌المللی داده است که با جدیت در پی اجرای «رسالت تمدن‌ساز» خود هستند که شامل «توسعه» نیز می‌شود، به معنای آموزش و پرورش غربی، «رشد» اقتصادی و سیاسی غربی، انتقال فرهنگ و ارزش‌های غربی و ادغام اقتصادهای غیرغربی در بازار جهانی.
منبع مقاله:
آوتویت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، مترجم: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول.